امروزیا یه روز سرده زمستونیه مثلا و همه چی آرومه صبح برخاسته و کمی با خدای مهربان گفتگو نموده و سپس بساط صبحانه را گسترانیدیم تا فرزند دلبندمان که دیشب به خانه آمده و صبح علی الطلوع آماده ی رفتن بود بی صبحانه نرود. بعد صبحانه و رفتن فرزند با فکر اینکه هنوز دقایقی فرصت داریم پریدیم زیر پتو و تن به رخوت و سستی ی دلخواه سرصبح سپرده و دل همایونی مان خواست که باز هم چشم ببندیم و بخوابیم. انگار نه انگار که این ما بوده ایم که سر شب سر بر بالین نهاده و هشت
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت