الناز جون زنگ زد. باید براش یه شماره رو پیدا کنم و بفرستم. امیدوارم مشکلش حل شه. رییس میگه برای فلان کار تماس بگیر وزارتخونه. تمام سعیمو می کنم که بدون عصبانی شدن بگم آخه رییس. بخشنامه واضحه، شفاف گفته که فلان کار رو انجام بدین. میگه مییییی دونمممم میییییییی دونممممم. (همینجوری می دونم هاش رو کشدار میگه!) حالا شما یه تماس دیگه به خاطر من بگیر مستاصل میگم از دست شما چیکار کنم. پیر شدم بااین کاراتون
میفرمایند که: من در خطرم بی عشق، بی بال و پرم بی عشق، بی عشق جهان یعنی یک چرخش بی معنی گوش میدم و به تو فکر میکنم. به اینکه اینهمه ناراحتی من فقط برای اینه که از تو غافل میشم. غافل نمیشم. فقط اینهمه ناراحتی ی من برای اینه که به سکوت پناه می برم. از عشق، به سکوت پناه بردن فرساینده ست. خسته کننده ست. حتما برای همینه که همش عصبی ام. که همش دلم برای یکی تنگه. که همش بهانه می گیرم. که میگم همه جا پر از سرو صداست.
امروزیا یه روز سرده زمستونیه مثلا و همه چی آرومه صبح برخاسته و کمی با خدای مهربان گفتگو نموده و سپس بساط صبحانه را گسترانیدیم تا فرزند دلبندمان که دیشب به خانه آمده و صبح علی الطلوع آماده ی رفتن بود بی صبحانه نرود. بعد صبحانه و رفتن فرزند با فکر اینکه هنوز دقایقی فرصت داریم پریدیم زیر پتو و تن به رخوت و سستی ی دلخواه سرصبح سپرده و دل همایونی مان خواست که باز هم چشم ببندیم و بخوابیم. انگار نه انگار که این ما بوده ایم که سر شب سر بر بالین نهاده و هشت
هیشکی نیومد و هیچی تعریف نکرد. اما اشکال نداره. من که خوشحالم! ظهر که برم خونه گلای خوشگلم منتظرم هستن. اول دخی دردونه ی نازدونه ی عزیزترینم بعدم گلای میخک خوشگلم. گل ندیده هم خودتونید :)) رفته بودیم گردهماییه بزرگداشت مقام زن. کلی بزرگ داشته شدیم! (فقط زبانی) و بعدم برگشتیم. رییس داره میاد بهمون گل تقدیم کنه! یعنی خورشید از کدوم ور دراومده امسال؟ سالهاست که از این خبرا نیست. :))) زنگ زدم وزارتخونه و با خانم مرادی مهربون عزیز و دوست داشتنیم صحبت
و امروز میلاد حضرت فاطمه (س) و روزیست برای بزرگداشت مقام ن و مادران مهربان و عزیز سلام عیدتون مبارک روزتون مبارک. کلکا! بیایین تعریف کنین ببینم چی هدیه گرفتین، چی هدیه دادین؟ کجاها رفتین؟ چه فکرایی داشتین. باهشه. اول من میگم. من و همسری دیروزیا رفتیم چهارراه دکترا، و کلی داروخانه ها رو گشتیم واسه یه قرص که دکی الناز جون برام نوشته بود و پیداش نکردیم. بعدش رسیدیم به گل فروشی ی کنار داروخانه هما
دو روز مرخصی مثل برق و باد گذشت و البته خیلی سخت. خیلی خیلی سخت. نه به خاطر خونه و کاراش و این حرفا! فقط به خاطر اینکه تمام مدت تلفن دستم بود و به همکارا میگفتم که چیکار کنن و چیکار نکنن! یعنی اعصاب نموند برام. آبجی میگه خب چرا کارت رو آموزش نمیدی؟ میگم والا آموزش دادم ولی کار من غیر قابل پیش بینیه یه دفعه یه ارباب رجوع میاد که خودمم تو کارش می مونم چه برسه به اونایی که آموزش دادم و از بخت بدم این ارباب رجوعهای عجیب غریب همون روزایی میان که من مرخصی ام!
یه روز بامزه ی دیگه ست. امروز اومدم که کلی کار کنم! دخی میگه مامان نمیشه زود بیایی؟ میگم مامان جان من این چند وقته که درگیر کارای محمد بودیم یه جورایی خیلی کم اداره بودم. دیگه بیا منصف باشیم الان که دلیلی نداره باید مرتب برم اداره دیگه میگه نه مامان به آقای فلانی بگو بذار یه روزم پیش دخترم بمونم! نرو اداره مامان تو میری اداره من خیلی تنها میشم همسری نگاش میکنه که پس من اینجا چی ام شیطون؟ میگه عه بابا خب مامان که میره اداره تو هم تنها میشی دیگه.
گوشیم زنگ میخوره. شماره غریبه ست. با خودم فکر میکنم ارباب رجوعه و جواب میدم. یه آقاست. بعد سلام میگه من برادر بزرگ محمد آقام. مثل خنگا فکر میکنم که کدوم محمد؟ محمد من که برادر نداره! طرف ادامه میده که فرمانده شون هستم، سرهنگ فلانی. تازه دوزاریم جا میفته. احوال پرسی میکنم و ایشون میگه خواهر آخه شما چرا اینقد نگران محمدآقایین؟ نگران نباشید این سربازا همه شون مثل بچه های خودمن. باز فکر میکنم که این از کجا فهمیده من نگرانم؟ مشکوک می پرسم اتفاقی افتاده جناب؟
ناراحت و غمزده و بغض کرده و اشک آلود، میرم کنار دخی میشینم و زانوهامو بغل میگیرم. دخی می پرسه که چی شده مامان؟ ناراحتی؟ برعکس همیشه که حاشا میکنم اینبار سرم رو به نشونه تایید ت میدم. میگه الهی. مامان خوشگل، چرا ناراحتی؟ هیچی نمیگم. دوباره می پرسه چی شده ننه؟ فدات شم، به خاطر محمد ناراحتی؟ دوباره سرمو ت میدم و اشکام می ریزه. دخی میخنده که وااای. مامان، ببین محمد الان تازه داره مرد میشه، تازه داره میفهمه که زندگی فقط اینکه تو خونه بخور و بخواب و
*دل من در دل شب، خواب پروانه شدن میییند، مهر در صبحدمان داس به دست، خرمن خواب مرا می چیند. تو در یاد منی. در خاطر من. من برای تو چه کرده ام؟ هیچ. تنها جوابیست که دارم. چه کاری از دستم برمی آمده؟ هیچ. *تو چه کم داری؟ هیچ یک هیچ بززگم که در قلبم هیچ ستاره ای ندارم. هیچ ستاره ای تا به تو هدیه کنم. چشمهایم خالیست از تو، نگاهم خالی تر و تو دوری و دوری،و دورتر و باز در دل منی. دلم برایت تنگ است. امشب میخواستم بگویم که *به من محبت کن، که ابر رحمت اگر در
درباره این سایت